سید محمدرضا سید محمدرضا ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

یکی یه دونه پسربابا

هوراااااااااااا عکسم تو ویترین نی نی وبلاگه!!!

سلام سلام عیدتون مبارک. بالاخره عکس پسملم رفت تو ویترین نی نی وبلاگ!!! همسر عزیزم ،پسر قشنگم امروز روز شماست و من این روز خاص رو از صمیم قلب بهتون تبریک می گم و امیدوارم خداوند به واسطه شما یه نیم نگاه هم به من حقیر بیاندازه . انشااله همه مون بتونیم  پیرو واقعی جدتون رسول اله باشیم. پسرم یه تبریک دیگه برای اینکه امروز تو دقیقا ده ماهه شدی . ده ماهگیت مبارک. ...
17 آبان 1391

از جشن دندونی تا تولد بابایی!!!!!!

بابایی جونم تولدت مبارک! درست ده روز بعد از جشن دندونیم یکشنبه 7/8/91 تولد باباییم رو جشن گرفتیم و سورپرایزش کردیم.  مامانی با خاله ناهید (دوست مامانی) که از آلمان اومده بود بهمون سر بزنه  یه نقشه کشیدند. قرار شد مامانی یه کیک بخره واتاق رو که همون تزئینات جشن دندونی بود بمونه و قبل از اومدن بابایی چراغها رو خاموش کنه . نفری یه بادکنک تو دست که بابایی اومد بترکونیم ،خاله هم مسئول آهنگ و دوربین شد . تا اینکه بابایی از همه جا بی خبر اومدو ییهوووو چند تا بادکنک ترکوندیم و  چراغها رو روشن کردیم و با صدای بلند داد زدیم ت ول لدت م با اااااااااااااااا رک !!! بابایی خ...
11 آبان 1391

هوراااااااااااااااا جشن دندونی

سلام سلام بالاخره جشن دندونی محمدرضا جون رو گرفتم . بعد از کلی شب زنده داری برای طراحی کارت ، ریسه ، لیبل ها و درست کردن گیفت ها و بقیه  چیزها بالاخره جشن دندونی پسرم رو در تاریخ 27/7/91 گرفتم. خدا رو شکر همه چیز خوب بود . نتیجه نظر سنجی هم همین کارتی شد که الان می بینید. شما هم دعوتین بفرمائید اینم کارت دعوت   دنبال من بیاین بریم جشن دندونی محمدرضا بفرمائید تو دم در بده خوش اومدین !   نوش جان !!! اینم لیبل نوشابه و لیوان و تنقلات پیش دستی میوه کیک دندونی خوشمزه به به   به به چه خوراکی هایی اینم گ...
6 آبان 1391

نظر سنجی فوری فوری!!!!!!!!

            سلام مامانا .            این پست رو گذاشتم تا نظرتون رو راجع به این دو تا کارتی که درست کردم بدونم            از بین این دوتا کدومش برای جشن دندونی پسرم بهتر تره تا بدمش چاپ؟ ممنون می شم            زودتر جوابمو بدید.       ...
20 مهر 1391

ویترین غدیر

  امروز ٧/٦/٩١ مامانی  ویترین نی نی وبلاگ رو واسه قرار دادن عکس خوشگلت  در روز   ١٣/آبان/٩١ مصادف با روز عید غدیر خم رزرو کرد.آخه اون روز تو دقیقا" ده ماهه  میشی، سید هم که هستی  بالاخره باید این عیدرو یه جوری بهت تبریک می گفتم دیگه.  از همین الان روزت مبارک عزیزم. امیدوارم پیرو راه جدت رسول الله باشی.  دوست دارم مامانی .   ...
17 مهر 1391

دوران زیبای بارداری+ مسابقه اتاق نی نی

بعد از گذشت حدودا" دو هفته از شنیدن خبر بارداریم من و بابایی تصمیم گرفتیم به تجریش یا هرجایی که بشه انار ،به و گلابی پیدا کرد بریم و به هر قیمتی اون ها رو بخریم تا من سوره یوسف براش بخونم و بخورم .آخه تو دوران بارداری خیلی کتاب خونده بودم که راجع به تغذیه در دوران بارداری و زیبا شدن بچه و زیاد شدن هوش بچه بود.اسم چنتاشون (فرزند زیبا، اگر فرزند با هوش می خواهید،کودک بهشتی ،یک دختر یک پسر زندگی ایده ال،ریحانه بهشتی ...) . چون فصل انار و به تموم شده بود مجبور شدیم دنیا رو بگردیم. حتی تو تجریش هم پیدا نکردیم تا اینکه چند نفر آدرس سرچشمه رو دادند.که خوشبختانه رفتیم و پیدا کردیم.اما چند؟!!!!!!!! میدونی ما به سه تادونه انار بی رنگ و رو ١٤هزار...
8 مهر 1391

ورود به کلبه زندگی

انتظار به پاین اومده بود ومن و بابایی به آرزومون که داشتن گلی چو تو بود رسیدیم و برای اومدنت به خونه یه گوسفند قربونی کردیم که آقا جون زحمتشو کشیدند.زهرا خانم با بقیه همسایه ها تخم مرغ جلوی پای مامانی شکستند و اسفند دود کردند که بچمون چشم نخوره. خلاصه اونروز فقط شادی و خنده بود. تاریخ ١٤/١٠/٩٠ تو اولین حمومت رو تو خونه خودت تجربه کردی که البته مامان بزرگ(مامان مامانی)زحمتش رو کشید. آقاجون و عمه فرشته و سارا به دیدنت اومدن و خیلی هم خوشحال بودندو دوستت داشتن. مامان بزرگت (مامان بابایی) نیومده بود.سرماخوردگی شدید گرفته بود و می ترسید خدایی نکرده وابگیری ولی چند روز بعد که اومد خیلی از دیدنت خوشحال شد و ذوق کرد. مامان بزر...
27 شهريور 1391

مراسم نام گذاری

روز پنجشنبه ١٥/١٠/٩٠ بود و تو سه روز بود که به دنیا اومده بودی .با بابایی قرار گذاشتیم اونروز یعنی پنجشنبه که روز خوبی هم بود اسمت رو تو گوشت صدا کنیم و این کار رو به بزرگتر خانوادمون آبا (مامان بزرگ مامانی)محول کردیم آخه از سادات بود و اسم تموم بچه های فامیل را هم گذاشته بود.اونروزکلی هم مهمون برای دیدنت اومده بودند.بابابزرگ و دایی امیر ،خاله زهرا و عمو حسین به همراه فاطمه و مهدیه ، خاله وجیهه به همراه عمو مهدی،دایی حمید و زندایی مهدیه. آبا اسمت رو که از قبل مامان و بابا انتخاب کرده بودند تو گوشت خوند و همه صلوات فرستادند و یکی یکی کادوها شونو رو کردند.دایی حمید خیلی باهات بازی کرد و دستهای تورو مثل عروسک تکون می داد و ...
27 شهريور 1391