سید محمدرضا سید محمدرضا ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

یکی یه دونه پسربابا

تولد یکی یه دونم

هفته آخر بارداری بود که دیگه طاقتم تموم شده بود و به دکترم گفتم می خوام یک هفته زودتر عمل بشم.دیگه خسته شدم و نمی تونم صبر کنم آخه قرار بود ١٧ دی به دنیا بیای و تا اون روز یک هفته مونده بود ولی دکتر وقت ١٣ دی رو داد .و من در این تاریخ    ١٣ /١٠/٩٠ بود که رفتم و خودمو معرفی کردم و کوچولوی نازم در ساعت ٩:٣٥ صبح روز سه شنبه با وزن ٢ کیلو و  ٨١٠ گرم  و قد ٥١ و دور سر ٣٤ و یه عالمه موی مشکی با چشمهای قهوه ای و پوستی سفید مثل برف و لبهای غنچه در بیمارستان فوق تخصصی پارسیان به دنیای ما پا گذاشت و دل مارو شاد کرد.  تازه بعد از اینکه به دنیا اومدی فهمیدم که بند ناف سه بار دور گردنت بوده برای...
25 شهريور 1391

دل نوشته

  به نام خدایی که عشق فرزند رو تو دل پدر و مادرها انداخت تا هروقت از دستش به تنگ اومدند بخاطر عشقی که به فرزندشون دارن ازش بگذرن و عفوش کنن. الان که بعد مدتها سری به وبلاگ یکی یه دونم زدم دارم فکر میکنم که چی باید بنویسم که شایسته پسرم باشه که اگه یه روزی بزرگ شد و خواست بخونتش از اینکه خاطرات و تموم لحظاتش رو به ثبت رسوندم ذوق کنه و یاد بچگیش بیفته.شاید تاخیر من هم بیشتر بخاطر همین بودکه چی باید بنویسم و از کجا شروع کنم؟ پسرم امیدوارم چیزهایی که منو بابایی با عشق و علاقه و با کمک هم داریم می نویسیم و بخاطرش تا این لحظه (٢:٣٠ نیمه شب ) بیدار موندیم تو هم با عشق ورق بزنی و بخونی و ازشون لذت ببریی.آخه پسر گلم منو بابا...
25 شهريور 1391

آغاز نبض زندگی

می خوام از لحظاتی بگم که من و بابایی  تورو با عشق و علاقه به این دنیا دعوت کردیم. در تاریخ ٧/٢/٩٠ بود که من متوجه شدم تو دعوت ما رو قبول کردی و حاضری که به جمع ما بیای. البته زیاد مطمئن نبودم چون فقط بی بی چک اینو می گفت و هنوز آزمایشی در کار نبود با این وجود از خوشحالی به مامانم زنگ زدم تا مژده بدم که یه نوه جدید تو راهه.مامانم از خوشحالی ٢ متر پرید هوا و همه رو خبر کرد همه کسانی که اطرافش بودند ،خاله سارا ،خاله وجیهه ، زندایی مهدیه خلاصه فقط خواجه حافظ نفهمید.فردای اونروز یعنی ٨/٢/٩٠ از خوشحالی رفتم آزمایش دادم تا ٢ ساعت دیگش که جواب رو بگیرم خیلی استرس داشتم.بالاخره جواب روگرفتم و از خانمی که اونجا بود پ...
24 شهريور 1391

بزرگترین اشتباه زندگیم!!!!

١٧/١٠/٩٠ بود که اول یه سری به درمانگاه زدیم تا آزمایش غربالگریتو بدیم که خیلی هم دلم سوخت کف پاتو سوراخ کرد و ازش خون کشید. تو هم جیغ زدی الهی بمیرم.بعدش رفتیم بیمارستان پارسیان تا دکتر ویزیتت کنه. دکتر نادری خیر ندیده ویزیت کرد و گفت پنجم بهمن ماه بیار ختنش کنم و باید زودتر ختنه شه وگرنه سنش بره بالا بیهوش میکنن. پنجم بهمن رسید و ما برای ختنه به بیمارستان رفتیم از اونجائیکه هیچ تجربه ای نداشتیم و فکر می کردیم دکتر نوزادان می تونه ختنه کنه تورو دادیم دست دکتر نادری نامرد.اما ای کاش پرس و جو کرده بودیم و تورو دست یه دکتر ناشی نمیدادیم.دکتر تورو برد داخل و ختنه کرد و بعدش هم آورد تحویل ما داد.اما بعد از گذشت یک روز متوجه شدم کنار آلت تو&n...
24 شهريور 1391

عکس یادگاری

١٩/١٠/٩٠  هفت روز بعد از تولدت برای تشکر پیش دکتر سلامتی رفتیم همون فرشته مهربونی که تو رو به دنیا آوردو نجاتت داد. یه عکس یادگاری هم با هم انداختید.   ...
22 شهريور 1391

عکس های ناز محمد رضا

ببین چه ناز خوابیدم!!! اینجا هم که مامانی داشت کمرمو ماساژ میداد.آخیش!!! اینجا واسم قرآن خوندن خیلی قشنگ بود!! اینجا دیگه خیلی جیگرم.نه؟؟   ...
21 شهريور 1391

اولین لبخند

جمعه 16/10/90بود که من تازه تازه داشت حالم خوب می شد و میتونستم راحت راه برم و کارهای خودمو انجام بدم تصمیم گرفتم ازت فیلم بگیرم .فیلمی که ازت گرفتم خیلی باعث تعجب ما شد آخه تو وقتی خواب خواب بودی من تورو خیلی آروم صدا زدم و گفتم :پسرم پاشو چشمهاتو باز کن ،محمد رضا جون ،پاشو چشاتو بازکن،پاشو پاشو...و تو با صدای من تلاش خودتو کردی و بالاخره چشاتو باز کردی و به من نگاه کردی و خندیدی ،بعدش بابایی اومد و باهات حرف زد تو هم یه لبخند خوشگل به بابایی زدی و این خیلی لذت بخش بود و تعجب آور آخه تو فقط 4 روزت بود .و این اولین لبخندت به ما بود .بزرگ که شدی می تونی بری فیلمش رو هم ببینی. ...
21 شهريور 1391

خاطرات شیرین بارداری

♥ ادامه زندگی در خونه جدید خیلی برامون لذت بخش بود و ما تو این خونه با وجود تو احساس آرامش می کردیم.وقتی بابایی به خونه می اومد با تو خیلی حرف می زد که البته توی وروجک هم خیلی خوب عکس العمل نشون می دادی و یه ضربه محکم به من می زدی تا جواب سلام باباتو داده باشی و این لحظه بود که بابات از خوشحالی می خندید و سعی می کرد بیشتر با تو انس بگیره.یه روز که خیلی خسته بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم حتی از صبح تا شب با تو حرف نزده بودم و تو هم انگار مامانو درک می کردی و میدیدی کاری به کارت ندارم هیچ تکونی نمی خوردی تا شب که بابایی از سر کار برگرده .شب که بابایی اومدبا صدای بلند سلام کرد و باهات شروع به حرف زدن کرد.تو هم همین که صدای بابایی رو ...
20 شهريور 1391