سید محمدرضا سید محمدرضا ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

یکی یه دونه پسربابا

خاطرات شیرین بارداری

1391/6/20 3:02
نویسنده : مامان مریم
1,975 بازدید
اشتراک گذاری

ادامه زندگی در خونه جدید خیلی برامون لذت بخش بود و ما تو این خونه با وجود تو احساس آرامش می کردیم.وقتی بابایی به خونه می اومد با تو خیلی حرف می زد که البته توی وروجک هم خیلی خوب عکس العمل نشون می دادی و یه ضربه محکم به من می زدی تا جواب سلام باباتو داده باشی و این لحظه بود که بابات از خوشحالی می خندید و سعی می کرد بیشتر با تو انس بگیره.یه روز که خیلی خسته بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم حتی از صبح تا شب با تو حرف نزده بودم و تو هم انگار مامانو درک می کردی و میدیدی کاری به کارت ندارم هیچ تکونی نمی خوردی تا شب که بابایی از سر کار برگرده .شب که بابایی اومدبا صدای بلند سلام کرد و باهات شروع به حرف زدن کرد.تو هم همین که صدای بابایی رو شنیدی انگار خواب بودی و از خواب پریدی یهو یه لگد حسابی به مامان زدی و بالا و پایین پریدی و این برای من خیلی تعجب آور بود که تو از صبح تا شب هیچ تکونی نخورده بودی چطور تا صدای بابایی اومد اینقدر سریع واکنش نشون دادی .که با اینکارت هردومون زدیم زیر خنده و خاطره خوشی برامون ثبت شد.

وقتی هفت ماهم شد با خاله زهرا رفتیم سیسمونی بخریم.وااااای که چقدر سخت بود آخه من خیلی مشکل پسندم و هر چیزی رو قبول ندارم برای همین حتما"باید خودم می رفتم و چقدر خسته می شدیم ولی وقتی یه نگاه به خریدامون می انداختم خستگی از تنم میرفت و کلی ذوق می کردم و برای اومدنت لحظه شماری می کردم. تازه یه جشن سیسمونی روز یکشنبه ٢٢ آبان یعنی دو روز مونده به عید غدیر تو مایه های مولودی همراه با مراسم دف زنی برات گرفتم که خیلی دیدنی بود.این مولودی رو پارسال واسه خونمون نذر کرده بودم .کلی هم برات کادو آوردن دستشون درد نکنه.اما منو ببخش عکسی از اون روز ندارم آخه مراسم زنونه بود.

هفته ٣٦ بارداریم بود که متوجه شدم توی نیم وجبی قصد داری زودتر ما رو ببینی و زودی بیایی پیش ما ،منم که حول کرده بودم  سریع رفتم پیش دکترم (دکتر فرین سلامتی) .بعد از معاینه دکتر هم همین نظر رو داشت وگفت حدست درست بود می خواد به دنیا بیاد ولی میتونی آمپول بزنی تا یکی دو هفته دیگه هم نگهش داری تا خوب وزن بگیره آخه الان زوده بیاد.منم که دوست داشتم تو خوب رشد کنی قبول کردم و آمپوله رو زدم. آخه خیلی کوچیک بودی و وزنت اضافه نمی شد.بره همینم دوست نداشتم زودتر بیای تا خوب وزن بگیری.اما انگار فایده ای نداشت تا سه بارم آمپول زدم و بیشتر نگهت داشتم و هفته آخر بود که دیدم وزنت آنقدری نبود که من می خواستم.اما بازم خدا رو شکر که سالم بودی همین برام بس بود.

تقریبا" یه هفته مونده بود تا تو کوچولوی نازم به دنیا بیای که منو بابایی تصمیم گرفتیم بریم آتلیه و عکسای یادگاری از اون دوران زیبا بگیریم. بره همینم یه سر رفتیم پیش دوست مامانی و یه چندا عکس خوشگل گرفتیم که بعدها ببینیم و یاد گذشته بیفتیم.  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)