سید محمدرضا سید محمدرضا ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

یکی یه دونه پسربابا

گاه شمار زندگی(هفت ماهگی یه شوک وحشتناک)

1391/9/14 13:59
نویسنده : مامان مریم
1,934 بازدید
اشتراک گذاری

91/5/13                           هفت ماهگی مبارک

قد: 70 cm          وزن: 7200 کیلو گرم         دور سر: 42.5 cm

تغذیه: شیر مادر + غذای کمکی

شبها هنگام خواب: خوب می خوابیدی .وقتی می اومدم بالا سرت میدیدم سرت رو ، به سمت بالا

خم کردی و رو به بالا خوابیدی کمرت قوس کامل خورده اگه جا به جات می کردم عصبانی

می شدی و باز به همون حالت برمی گشتی بیشتر از صد بار جا به جات می کردم ولی انگار

 نه انگار تا اینکه خسته می شدم و می خوابیدم و تو پیروز می شدی نمی دونم این مدل خوابیدن

 رو از کی یاد گرفتی؟؟؟؟

هنگام غذا خوردن: اشتها نداشتی و کم شیر و غذا می خوردی ، منم مجبور بودن با قطره چکون

بهت شیر بدم.

 کلماتی که آموختی: مامانی کلمه آب به رو از 5 ماهگی باهات کار کرده بود و وقتی تورو به

حمام می بردم برای اینکه از آب نترسی یه کم آب بازی می کردم و به تو می گفتم بیا آب به بازی

 تو هم دوست داشتی و مثل مامان دستت رو زیر آب می آوردی و وقتی زیر دوش می بردمت

 نمی ترسیدی و می خندیدی و سرت رو تکون می دادی . تو هفت ماهگی  تونستی خودت کلمه

 آب به رو تو حمام برای اولین بار ادا کنی.نو مسافرت شمال یعنی چهارشنبه ٨/٦/٩١ بود کلمه

 د د  رو ادا کردی آخه گردش و دوست داشتی .  

مکانهایی که بردیم: حرم شاه عبدالعظیم  ،  پارک ارم ، شمال (رامسر و انزلی)

زیارت شاه عبدالعظیم : ١٧ /٥/٩١ سه شنبه مصادف با 18 رمضان بود و تو رو به همراه

دایی حمید و زندایی مهدیهو دوقلوهاشون برای اولین بار به امام زاده شاه عبدالعظیم بردیمت.

پارک ارم :روز دوشنبه 30/5/91 بود که عمه فرشته گفت میایم دنبالتون بریم پارک ارم. و تو

 برای اولین بار به پارک ارم رفتی .ولی ای کاش نمی رفتیم آخه وقتی با کالسکه وارد پارک

شدیم و از کنار بازیها عبورکردیم تو از جیغ مردم ترسیدی و گریه کردی و انگار بغضی تو

گلوت گیر کرد و هر جا می بردیمت ساکت نمی شدی.یه نگاه به بازیها می انداختی و با گریه

خودتو تو بغل من می انداختی.منم مجبور شدم گوشهات رو بپوشونم و بخوابونمت .بعد از چند

دقیقه باز که بیدار شدی همون بساط رو داشتیم. عمه برای اینکه ساکتت کنه بهت یه لواشک 

خیییلی ترش که خودشدرست کرده بود داد .تو هم بدون اینکه خم به ابرو بیاری خوردی و بازم

می خواستی و وقتی ازت  می گرفتیم گریه می کردی. خلاصه اونروز تا آخر وقت گریه کردی

و با گریه های تو به خونه برگشتیم.

 اولین سفر:

روزدوشنبه  6/6/91  با عمه فرشته و آقا صابر رفتیم خونشون که شب با هم بریم  شمال .

ساعت 2.30 شب راه افتادیم و صبح ساعت 9.30 رسیدیم رامسر. هوا آفتابی بود. جایی که رفتیم

خیلی خلوت بود،برای همینم همونجا کنار دریا چادر زدیم .تو برای اولین باری بود که دریا رو

 می دیدی .انگار بدت نمی اومد آب بازی کنی آخه مامانی تورو برای همچین روزی آمادت کرده

بود و آب به بازی رو یادت داده بود.برای همین دست به کار شدم و مایوتو به همراه کلاهت تنت

کردم ضد آفتاب هم بهت زدم تا نسوزی.جلیقه نجات هم داشتی ولی برات بزرگ بود و تنت نکردم.

 استخرت هم که آماده بود ولی چون تلمبه اش رو جا گذاشته بودم خودم دست به کار شدم و در

عرض5 دقیقه بادش کردم.خلاصه بساط شنا رو آماده کردم و بردمت توآب اون وسط مسطا.

دفعه اول یه کم ترسیدی ولی بعد که بابایی آب بازی کرد و واست شکلک در آورد یخت وا شد

و خندیدی و دیگه نمی تونستیم خنده هاتو جمع کنیم انگار بهت خیلی خوش گذشته بود.

خلاصه همه چی خوب بود و بعدش هم رفتم و دوربین رو برداشتم چند تا عکس و فیلم گرفتم .

می تونی بعدا" نگاهشون کنی.بعد از اونم بابایی و آقا صابر بساط جوجه رو به راه انداختند.

نهار رو که خوردیم  دوباره رفتیم تو آب تا عصر که دیگه سایه شد و بیرون اومدیم .

عمه فرشته گفت تو انزلی یه جایی هست که قبلا رفته بودند و می شناختند و خیلی تعریف کرد

و گفت بریم اونجا برای همینم راه افتادیم و از رامسر به سمت انزلی رفتیم وقتی رسیدیم تاریک

 شده بود و تا صبح همونجا خوابیدیم بعدش که بیدار شدیم صبحانه رو خوردیم و من و عمه و تو

 رفتیم قسمت زنونه. سارا و باباش و باباییت رفتن مردونه .وقتی وارد شدیم تو استخرت کنار

ساحل خوابت برد بعدش که بیدار شدی استخرت رو تو آب آوردم و تورو توش انداختم موج تکونت

 می داد و تو خوشت میومد دوباره بیرون آوردمت و یه کم که بازی کردی  دوباره تو استخرت با

حرکت موجها خوابت برد انگارتو گهواره خوابیده بودی.همه خانم ها می اومدن و قربون صدقت

می رفتن و می گفتن که چه نازخوابیده. حیف که نمی شد عکس گرفت. بعد از چند ساعت آب بازی

از بلند گو پیجمون کردن فهمیدیم بابایی و آقا صابر منتظرمون بودند حاضر شدیم و رفتیم بیرون

تازه فهمیدیم که ساعت 4 بعد از ظهره و ما هنوز تو آب بودیم اینقدر خوش گذشته بود که یادمون

 رفته بود ساعت رو بپرسیم بالاخره هرچی که بود تموم شد و برگشتیم تهران . به ما که خیلی

خوش گذشت مطمئن هستم اولین سفر به تو هم خوش گذشته بود عزیز مامان.

 کارهایی که انجام می دادی: سینه خیز رفتنت تند شده بود و نمی تونستیم بگیریمت. دیگه داشتی

تلاش می کردی رو چهار دست و پات  بایستی چند بار هم خودتو به عقب و جلو تکون می دادی

گاهی هم سعی می کردی حالتت رو ازچهار دست و پا به نشستن تبدیل کنی .

گاهی اگه از تلویزیون آهنگی پخش می شد تو هم باهاش آواز می خوندی یا گوش می دادی.

بوس کردن رو هم  یاد گرفتی اما وقتی می گفتیم یه بوس بده لوپتو می چسبوندی به صورتمون

و زبونتو در می آوردی.انگار که می خوای آدمو بخوری

.روز یکشنبه ١٢/٦/٩١ پسرم اولین روز بلال خوردنش بود. 

 شوک وحشتناک: امروز جمعه 3/6/91  تو رو رو تخت خودم  خوابونده بودم از ترس اینکه

 بیدار نشی تو جای خودت ننداختمت و یه عالمه بالش دور و برت کار گذاشتم تا دوباره نیوفتی.

سرم به کار خودم گرم بود که ییییهو یه صدای وحشتناکی اومد انگار دنیا رو سرم خراب شد .

به اتاق دویدم دیدم تو نقش زمین شدی و با مخ به زمین افتاده بودی و گریه می کردی.تمام دست و

 پاهامون سست شده بود و ترسیده بودیم ولی خدا رو شکر به خیر گذشت و کمی بعد آروم شدی

 ولی سرت خیلی باد کرد.

 

هفت ماهه

 

هفت ماهه

 

هفت ماهگی

 

هفت ماهه گی

 

هفت ماهگی

 

هفت ماهه

 

هفت ماهه

 

هفت ماهه

 

هقت ماهه

 

هفت ماهه

 

هفت ماهه

چیکه چیکه چیکه چیکه آب می چکه

 از دوش آب داره آب می چکه 

هفت  ماهه 

حالا زود باش برو زیر دوش  تا بشی مثل یه دونه موش  

شلپ شولوپ آب بازی تالاپ تولوپ آب تنی

هفت ماهه

حالا وقتشه باید لیف بکشی لیف روی پوست کثیف بکشی

شلپ شولوپ آب تنی شلپ شولوپ آب بازی

هفت ماهه

پوستت با لیف و صابون تمیز می شه

اما کف حموم کف میریزه لیز میشه 

هفت ماهه

موظب باش اینجا خیلی سره 

هر کی شیطونی کنه زمین می خوره  

هفت ماهه

برای تمیزی مو بزن به سرت شامپو 

 شلپ شولوپ آب تنی شلپ شولوپ آب بازی 

هفت ماهه

 

هفت ماهه

 

هفت ماهه

دنده عقب رو بلد شدم

هفت ماهه

 

هفت ماهه

غذای کمکی

هفت ماه و نیم

خیلی خوشمزه اس

هفت ونیم ماهه

 

شمال

 

شمال

 

شمال

 

شمال

شن بازی چه کیفی داره 

شمال

 

شمال

مامانی اون تو خوب بودا !

شمال

 

شمال

 

شمال

 

شمال

بابایی تند تر برو دیگه خخخخیلی کیف می ده!!

آب تنی

 

شمال

عمه فرشته بذار آب به بازی کنم 

شمال

موها مو بگیرید رفت 

شمال

تو آفتاب سوختم لپ گلی شدم !

شمال

 

شمال

دختر عمم سارا و باباییش

شمال

هوار هوار من بلال می خوام 

محمدرضا

آخیش چه خوشمزس 

محمدرضا

اولین بار که بلال خوردمو ببینم 

محمدرضا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله وجیهه
29 شهریور 91 14:38
الهی خاله فدات شهههه عشقمییییییییییییییییییییی تووووووووو بووووووووووووووووووووووووووووووس به جیگر خاله.موش موشکمی
مامان فهیمه
6 مهر 91 23:33
سلام این عکسها رو که میبینم دلم واسه لپاش تنگ میشه چقدر هم سفید بودی وروجک از وقتی رفتی شمال برنزه شدیا بوست می کنم برو لالا کن


مرسی دختر دایی. محمد حسینم ببوس از طرف من . آخه من عاشقشم.بوس بوس بوس