گاه شمار زندگی (ده ماهگی)
١٣/٨/٩١ ده ماهگی مبارک
قد : ندانم وزن : ندانم
تغذیه : شیر مادر + غذای کمکی ( سوپ ، مرغ ، ماهیچه ، کباب ، فرنی ، سرلاک ) ،
میان وعده (بیسکوئیت ، سیب ، موز )
شبها هنگام خواب : خواب نسبتا خوبی داشتی البته طبق معمول سحر خیزیت مامانو اذیت
می کرد،علی الخصوص که مامان شبها بخاطر طراحی تم جشن دندونی تو بیدار می موند واحتیاج
به خواب بیشتری داشت تو صبحا زودتر از همیشه بیدار می شدی و نمی ذاشتی یه دل سیر بخوابه.
هنگام غذا خوردن : زیاد میل به غذا خوردن نداشتی و مامان به زور و با کلک بهت غذا
می خوروند علتش هم بخاطر دندونای کوچولوت بود
کارهایی که انجام می دادی : همش قیافت رو مثل موش می کنی و خودتو لوس می کنی .
دالی بازی رو یاد گرفتی و با مامان دالی می کنی ،وقتی ادای تورو در میاریم مثل موش بینیت
رو جمع می کنی و ادا در میاری.وقتی صبحا بیدار می شی و می خوام بینیت رو تمیز کنم خودت
فین فین می کنی. از تخت خودت می گیری و میای رو تخت ما. دیگه آروم و قرار نداری و
نمی ذاری مثل همیشه خوب ازت عکس بگیرم روز جشن دندونیت که مهر ماه بود فقط یک
عکس تونستم ازت بگیرم بقیه عکس ها رو طی چند روز ازت گرفتم.
مکانهایی که بردیمت : به خاطر روز عید غدیر به دیدن مامان بزرگ و آقاجون
(مامان و بابای بابایی) رفتیم آخه اونا هم سیدن و باید این روز رو تبریک می گفتیم.
مامان بزرگ و بابابزرگ (بابا و مامان مامانی ) هم مشهد بودند و برای همین دو روز بعدش
به اونجا هم رفتیم و زیارت قبول گفتیم. این ماه چند تا از فامیل های مامانی دعوتمون کرده بودند
برای شام چون از کربلا اومده بودن (مامان بزرگ،عمه ،خاله اکرم،عمو منصور،عمو ناصر)
زیارتشون قبول .
روز های مهم :تو این ماه چند تا روز مهم داشتیم یکیش جشن دندونی تو بود که 27/7/91 بود
و مامانی برای این روز کلی تدارک دیده بود و برای طراحی تم جشنت کلی بیداری کشیده بود.
یکی دیگش تولد بابایی 7/8/91 بود که خاله ناهید هم از آلمان به خونمون اومده بود و خیلی خوش
گذشت. یکی دیگش هم عید غدیر13/8/91 بود که روز مهمی برای ما بود و تو اولین سالی بود
که در عید غدیر کنار ما بودی و از مهمونات پذیرایی می کردی البته با شیطنتت .
عید غدیر کار سختی داشتی آخه باید همه پول هایی که تدارک دیده بودیم برای مهمونا همشونو
انگشت میزدی.در ضمن یه کار سخت دیگه هم داشتی اونم اینکه باید به هر کی که به دیدنت میومد
بوس می دادی . خلاصه این ماه مهمون واسمون زیاد اومد و خیلی خوش گذشت.
این ماه فقط تونستم همین عکسای عید غدیر رو ازت بندازم.
آخه اینقدر اذیتم می کردی که نتونستم بیشتر بندازم عکسهای تولد بابایی و جشن دندونیت رو هم
میشه به حساب ده ماهگیت گذاشت.