گاه شمار زندگی(یازده ماهگی)و سومین دندون
91/9/13 یازده ماهگی مبارک
قد : 77 cm وزن : 9 کیلو و 200 گرم
تغذیه : شیر مادر + غذای کمکی (ماهیچه ، مرغ ، سرلاک ، فرنی ، سوپ ، شیر برنج )
+میان وعده (سیب ، موز ، بیسکوییت )
شبها هنگام خواب : وای که نگو و نپرس اینقدر اذیت میکردی در حدتیم ملی.
از سر شب که میشد از سر و کولمون بالا می رفتی و بازیت میگرفت .آخه یکی نبود بهت بگه
الان وقت بازیه یا خواب!!! تازه وقتی می خوابیدی کلی ذوق می کردم و تا می انداختمت توجای
خودت پنج دقیقه نگذشته می فهمیدی و یاللا بلند می شدی و تو ننوت سر پا می ایستادی که من
مجبور بشم کنار خودم بخوابونمت اگر بازم تو جات می انداختمت تا صبح صد بار بیدار می شدی
و گریه می کردی که چی نمی خوای تو جای خودت بخوابی. خلاصه بد جور عادت کردی کنار
خودم بخوابی نمی دونم کی می تونم از خودم جدات کنم هنوز تختت رو افتتاح نکردی به امید
روزی که افتتاحش کنی.یه شب که اومدم وبت فکر کردم خوابی خوشحال شدم که بالاخره مجال
نوشتن پیدا کردم که ییهو بابات با ترس صدام کرد دیدم بععععله توی وروجک از ننوت پریدی
تو تخت ما و داری میری جلو که از تخت به پایین بیفتی نزدیک بود با مخ بخوری زمین که
بابایی به دادت رسیده بود همون شد که تا امروز بی خیال وب و مب و نوشتن شدم.
هنگام غذا خوردن :وقتی می خواستی غذا بخوری جونم بالا می اومد آخه نمی دونم چرا
لپت رو پر می کردی و قورت نمیدادی خسته می شدم تا غذات تموم شه کمه کم باید یک ساعت
می نشستم تا غذات تموم بشه دیگه اینقدر السون و ولسون می خوندم حالم از هرچی السون ولسون
و نادون بود بهم می خورد خلاصه یازده ماهگیت خیلی خسته کننده ولی در عین حال شیرین بود
آخه خوشمزه بودی و مثل همیشه دوست داشتنی.
کلماتی که آموختی : به غذا می گی به به ، بیشتر جیغ میزنی که حرفت رو زده باشی.
کارهایی که انجام می دادی: دیگه هر وقت بهت می گیم بای بای کن دستت رو میاری
بالا و بای بای می کنی ، وقتی از جایی صدا میاد بهت می گم هیس گوش کن ساکت میشی و
خوب گوش می کنی ببینی صدای چیه ، وقتی بابایی میاد به در کلید بیاندازه می گم بابایی اومد
زود میری پشت در و منتظر نگاه می کنی تا در باز بشه و از خوشحالی بخندی. تازگیها هم که
ذوق کردن رو یاد گرفتی. وقتی هم چیزی رو نخوای جفت گوشهات رو میگیری و می کشی.
وقتی تو این روزای محرم هیئت می بردمت اولین روز گریه کردی و خودتو بهم چسبوندی ولی
روزای بعد برات عادی شد خودتم باهاشو جیغ می زدی.
مکانهایی که بردیمت : به چون تو ماه محرم هستیم به هیئت بابابزرگ اینا (بابای مامانی )
رفتیم .سمت خونمون هم یه مسجد بود که مراسم داشت یه شبم به اونجا رفتیم.
شادی مامانی : یه دندون جدید
هورااااااااااا .بالاخره امروز٦/٩/٩١ یکی از دندون های بالات نوک زد تازه فهمیدم که دلیل اون
همه بی قراری برای چی بود. مبارکت باشه فکر کنم دیدی تو محرم ما نذری زیاد میخوریم
خواستی از ما عقب نیفتی.
اینم از عکس های محرم