سید محمدرضا سید محمدرضا ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

یکی یه دونه پسربابا

دوران زیبای بارداری+ مسابقه اتاق نی نی

بعد از گذشت حدودا" دو هفته از شنیدن خبر بارداریم من و بابایی تصمیم گرفتیم به تجریش یا هرجایی که بشه انار ،به و گلابی پیدا کرد بریم و به هر قیمتی اون ها رو بخریم تا من سوره یوسف براش بخونم و بخورم .آخه تو دوران بارداری خیلی کتاب خونده بودم که راجع به تغذیه در دوران بارداری و زیبا شدن بچه و زیاد شدن هوش بچه بود.اسم چنتاشون (فرزند زیبا، اگر فرزند با هوش می خواهید،کودک بهشتی ،یک دختر یک پسر زندگی ایده ال،ریحانه بهشتی ...) . چون فصل انار و به تموم شده بود مجبور شدیم دنیا رو بگردیم. حتی تو تجریش هم پیدا نکردیم تا اینکه چند نفر آدرس سرچشمه رو دادند.که خوشبختانه رفتیم و پیدا کردیم.اما چند؟!!!!!!!! میدونی ما به سه تادونه انار بی رنگ و رو ١٤هزار...
8 مهر 1391

ورود به کلبه زندگی

انتظار به پاین اومده بود ومن و بابایی به آرزومون که داشتن گلی چو تو بود رسیدیم و برای اومدنت به خونه یه گوسفند قربونی کردیم که آقا جون زحمتشو کشیدند.زهرا خانم با بقیه همسایه ها تخم مرغ جلوی پای مامانی شکستند و اسفند دود کردند که بچمون چشم نخوره. خلاصه اونروز فقط شادی و خنده بود. تاریخ ١٤/١٠/٩٠ تو اولین حمومت رو تو خونه خودت تجربه کردی که البته مامان بزرگ(مامان مامانی)زحمتش رو کشید. آقاجون و عمه فرشته و سارا به دیدنت اومدن و خیلی هم خوشحال بودندو دوستت داشتن. مامان بزرگت (مامان بابایی) نیومده بود.سرماخوردگی شدید گرفته بود و می ترسید خدایی نکرده وابگیری ولی چند روز بعد که اومد خیلی از دیدنت خوشحال شد و ذوق کرد. مامان بزر...
27 شهريور 1391

مراسم نام گذاری

روز پنجشنبه ١٥/١٠/٩٠ بود و تو سه روز بود که به دنیا اومده بودی .با بابایی قرار گذاشتیم اونروز یعنی پنجشنبه که روز خوبی هم بود اسمت رو تو گوشت صدا کنیم و این کار رو به بزرگتر خانوادمون آبا (مامان بزرگ مامانی)محول کردیم آخه از سادات بود و اسم تموم بچه های فامیل را هم گذاشته بود.اونروزکلی هم مهمون برای دیدنت اومده بودند.بابابزرگ و دایی امیر ،خاله زهرا و عمو حسین به همراه فاطمه و مهدیه ، خاله وجیهه به همراه عمو مهدی،دایی حمید و زندایی مهدیه. آبا اسمت رو که از قبل مامان و بابا انتخاب کرده بودند تو گوشت خوند و همه صلوات فرستادند و یکی یکی کادوها شونو رو کردند.دایی حمید خیلی باهات بازی کرد و دستهای تورو مثل عروسک تکون می داد و ...
27 شهريور 1391

تولد یکی یه دونم

هفته آخر بارداری بود که دیگه طاقتم تموم شده بود و به دکترم گفتم می خوام یک هفته زودتر عمل بشم.دیگه خسته شدم و نمی تونم صبر کنم آخه قرار بود ١٧ دی به دنیا بیای و تا اون روز یک هفته مونده بود ولی دکتر وقت ١٣ دی رو داد .و من در این تاریخ    ١٣ /١٠/٩٠ بود که رفتم و خودمو معرفی کردم و کوچولوی نازم در ساعت ٩:٣٥ صبح روز سه شنبه با وزن ٢ کیلو و  ٨١٠ گرم  و قد ٥١ و دور سر ٣٤ و یه عالمه موی مشکی با چشمهای قهوه ای و پوستی سفید مثل برف و لبهای غنچه در بیمارستان فوق تخصصی پارسیان به دنیای ما پا گذاشت و دل مارو شاد کرد.  تازه بعد از اینکه به دنیا اومدی فهمیدم که بند ناف سه بار دور گردنت بوده برای...
25 شهريور 1391

دل نوشته

  به نام خدایی که عشق فرزند رو تو دل پدر و مادرها انداخت تا هروقت از دستش به تنگ اومدند بخاطر عشقی که به فرزندشون دارن ازش بگذرن و عفوش کنن. الان که بعد مدتها سری به وبلاگ یکی یه دونم زدم دارم فکر میکنم که چی باید بنویسم که شایسته پسرم باشه که اگه یه روزی بزرگ شد و خواست بخونتش از اینکه خاطرات و تموم لحظاتش رو به ثبت رسوندم ذوق کنه و یاد بچگیش بیفته.شاید تاخیر من هم بیشتر بخاطر همین بودکه چی باید بنویسم و از کجا شروع کنم؟ پسرم امیدوارم چیزهایی که منو بابایی با عشق و علاقه و با کمک هم داریم می نویسیم و بخاطرش تا این لحظه (٢:٣٠ نیمه شب ) بیدار موندیم تو هم با عشق ورق بزنی و بخونی و ازشون لذت ببریی.آخه پسر گلم منو بابا...
25 شهريور 1391

آغاز نبض زندگی

می خوام از لحظاتی بگم که من و بابایی  تورو با عشق و علاقه به این دنیا دعوت کردیم. در تاریخ ٧/٢/٩٠ بود که من متوجه شدم تو دعوت ما رو قبول کردی و حاضری که به جمع ما بیای. البته زیاد مطمئن نبودم چون فقط بی بی چک اینو می گفت و هنوز آزمایشی در کار نبود با این وجود از خوشحالی به مامانم زنگ زدم تا مژده بدم که یه نوه جدید تو راهه.مامانم از خوشحالی ٢ متر پرید هوا و همه رو خبر کرد همه کسانی که اطرافش بودند ،خاله سارا ،خاله وجیهه ، زندایی مهدیه خلاصه فقط خواجه حافظ نفهمید.فردای اونروز یعنی ٨/٢/٩٠ از خوشحالی رفتم آزمایش دادم تا ٢ ساعت دیگش که جواب رو بگیرم خیلی استرس داشتم.بالاخره جواب روگرفتم و از خانمی که اونجا بود پ...
24 شهريور 1391

بزرگترین اشتباه زندگیم!!!!

١٧/١٠/٩٠ بود که اول یه سری به درمانگاه زدیم تا آزمایش غربالگریتو بدیم که خیلی هم دلم سوخت کف پاتو سوراخ کرد و ازش خون کشید. تو هم جیغ زدی الهی بمیرم.بعدش رفتیم بیمارستان پارسیان تا دکتر ویزیتت کنه. دکتر نادری خیر ندیده ویزیت کرد و گفت پنجم بهمن ماه بیار ختنش کنم و باید زودتر ختنه شه وگرنه سنش بره بالا بیهوش میکنن. پنجم بهمن رسید و ما برای ختنه به بیمارستان رفتیم از اونجائیکه هیچ تجربه ای نداشتیم و فکر می کردیم دکتر نوزادان می تونه ختنه کنه تورو دادیم دست دکتر نادری نامرد.اما ای کاش پرس و جو کرده بودیم و تورو دست یه دکتر ناشی نمیدادیم.دکتر تورو برد داخل و ختنه کرد و بعدش هم آورد تحویل ما داد.اما بعد از گذشت یک روز متوجه شدم کنار آلت تو&n...
24 شهريور 1391

عکس یادگاری

١٩/١٠/٩٠  هفت روز بعد از تولدت برای تشکر پیش دکتر سلامتی رفتیم همون فرشته مهربونی که تو رو به دنیا آوردو نجاتت داد. یه عکس یادگاری هم با هم انداختید.   ...
22 شهريور 1391

عکس های ناز محمد رضا

ببین چه ناز خوابیدم!!! اینجا هم که مامانی داشت کمرمو ماساژ میداد.آخیش!!! اینجا واسم قرآن خوندن خیلی قشنگ بود!! اینجا دیگه خیلی جیگرم.نه؟؟   ...
21 شهريور 1391

اولین لبخند

جمعه 16/10/90بود که من تازه تازه داشت حالم خوب می شد و میتونستم راحت راه برم و کارهای خودمو انجام بدم تصمیم گرفتم ازت فیلم بگیرم .فیلمی که ازت گرفتم خیلی باعث تعجب ما شد آخه تو وقتی خواب خواب بودی من تورو خیلی آروم صدا زدم و گفتم :پسرم پاشو چشمهاتو باز کن ،محمد رضا جون ،پاشو چشاتو بازکن،پاشو پاشو...و تو با صدای من تلاش خودتو کردی و بالاخره چشاتو باز کردی و به من نگاه کردی و خندیدی ،بعدش بابایی اومد و باهات حرف زد تو هم یه لبخند خوشگل به بابایی زدی و این خیلی لذت بخش بود و تعجب آور آخه تو فقط 4 روزت بود .و این اولین لبخندت به ما بود .بزرگ که شدی می تونی بری فیلمش رو هم ببینی. ...
21 شهريور 1391